پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

پارسا ...تمام زندگی من و بابایی ...

تولــــــــــــدت مبــــــــــــارک ...

بالاخره یک ساله شدی ... هووووووراااااااا یک سال به عمر تو اضافه شد و یک سال از عمر من و بابایی کم... تولدم واست گرفتیم ایناهاش نیگااااا                                                                                   &nbs...
7 اسفند 1390

11 ماهگی...

داری تمرین ایستادن می‌کنی؛ قبل از آن که نشستن را یاد بگیری. عجله نکن، گلم. تمام عمرت را باید بایستی. آن هم نه این‌جا، توی خانه، وقتی من پشت تو ایستاده‌ام تا اگر کج شدی، دستم را به کمرت بگیرم که نیافتی. تو باید آن بیرون، دور از خانه، بایستی مثل بابایی.  آن وقت، شاید من دیگر پشت تو نباشم که بگیرمت، اگر پایت لرزید. اما نترس! با هم تمرین می‌کنیم تا پاهای کوچکت آنقدر محکم شوند که به این راحتی‌ها کج نشوی، به بابایی هم میگم تمام تکنیکهای مبارزه با زندگی را یادت بده، نترس مامانی. و من هم خواهم بود. نه پشتت. کنارت. توی قلبت.  ...
27 دی 1390

اسباب بازی...

این همه پول می‌دهیم و اسباب‌بازی‌های جالب (لااقل از دید خودمان جالب!) می‌خریم، آن وقت کوچولوی بامزه ما همه آن اسباب‌بازی‌های رنگارنگ با صداهای متفاوت و جذاب را رها می‌کند و ساعت‌ها با پلاستیک یک شکلات سرگرم می‌شود! این یکی از اصلی‌ترین ضدحال‌هایی است که بچه‌ها به جیب مادر و پدرهایشان می‌زنند. آن‌ها برایشان مهم نیست که اسم این چیزی که با آن بازی می‌کنند، اسباب بازی است یا یک جور زباله محسوب می‌شود. آن‌ها با هر چیزی که دوست داشته باشند، بازی می‌کنند، حتی اگر چندان دوست داشتنی به نظر نرسد! اسباب‌بازی‌های محبوب پسر من کنترل تلویزیون، ک...
11 دی 1390

10 ماهگی...

روایت اول: می‎خواستم به پارسا یاد بدهم بگوید «بابا». همسر را با انگشت اشاره نشان می‎دادم و می‎گفتم «بابا»! پارسا انگشت اشاره را رو به من می‎گرفت و می‎گفت «باه»! هی من همسر را نشان می‎دادم و هی او من را. آخرش نشد. فردایش دیدم تا می‎گویم «بابا»، انگشت اشاره‎اش را نشان می‎دهد! نگو به جای این که همسر را بابا فرض کند، انگشت اشاره را به عنوان بابا گرفته! روایت دوم: یاد گرفته از مامان و بابا می‎رود بالا، می‎ایستد و دست‎هایش را ول می‎کند. چند ثانیه تعادلش را حفظ می‎کند و بعد می‎افتد. ما هر بار تشویقش می‎کردیم و او می‎خندید. حالا ه...
27 آذر 1390

آخ...

پارسا این سر تخت است و موبایل آن سر تخت. فیلمی را که از خودش موقع بازی گرفتم را گذاشته‌ایم. پارسا با حسرت دارد موبایل را نگاه می‌کند. عزمش را جزم می‌کند که برود و بگیردش. روی چهار دست و پا می ایستد. این را یاد گرفته، ولی حرکت دست و پاهایش را هنوز نه. پاهایش را جلو می‌کشد. من و همسر ذوق می‌کنیم. دست‌هایش را هنوز بلد نیست جلو ببرد. شیرجه می‌زند و خودش را پرت می‌کند کمی جلوتر. آخ! من نگرانم که چیزی شده باشد. پارسا دوباره روی چهار دست و پا بلند می‌شود. دوباره پاها، دوباره شیرجه، دوباره آخ. سخت است و شیرین. این که ببینی بچه‌ات دارد برای چیزی این طور خودش را به آب و آتش می‌زند، شاید دردش ...
18 آذر 1390

نه ماهگی...

داریم به قسمت‎های رقابتی مادری نزدیک می‎شویم! منظورم سال‎هایی است که بچه‎ها برای مادر و پدرهایشان تبدیل به ماشین مسابقه می‎شوند. زمانی که زودتر گفتن کلمه ماما و راه افتادن در 9 ماهگی مایه افتخار می‎شود و نقل محافل فخر فروشی. بعد دیگر مسابقه می‎رسد به این که بچه‎ی من چند تا پله را می‎پرد و بعدتر می‎شود تعداد پایتخت‎هایی که نام‎شان را بچه‎ی من بلد است و شاید این که «بچه‎ی من ویولن می‎زنه که از همه سازها سخت‎تره» و این که «انگلیسی رو که همه بلدن، بچه‎ی من فرانسه حرف می‎زنه» و کلاس باله و جمع کردن اعداد سه رقمی و خواندن قبل از سن مدرسه و... خودتان لا...
27 آبان 1390

هشت ماهگی...

تا همین امروز هیچ وقت پیش نیامده که برای زودتر رخ دادن یکی از مراحل رشد پارسا هول بزنم (البته ویروس مشترک همه مادرها را که: «یعنی این رفتار طبیعی‎یه؟» من هم دارم!). همیشه فکر کرده‎ام کمی دیرتر، کمی زودتر، بالاخره او هم حرف خواهد زد، دندان درخواهد آورد، چهار دست و پا خواهد رفت و راه خواهد افتاد. اما راستش را بخواهید... این بار واقعا آرزو می‎کنم پارسا زودتر راه بیافتد. نه...! فقط به خاطر لحظه‎های شاد راه رفتن تق و لق یک کودک نوپا توی پارک. برای رفتن به پارک و غلت زدن توی چمن‎ها و نشستن زیر سایه درخت‎ها روزشماری می‎کنم. ...
27 مهر 1390

دکمه ی سیاه...

وقتی پارسا صورتش را فرو کرده توی سینه‌های تو و دارد با چنان ولعی شیر می‌خورد که انگار از قحطی آمده، وقتی بیدار است و آن چشم‌های گرد مشکی را (که مثل دکمه‌های سیاه می‌مانند!) می‌دوزد توی چشم‌های من، وقتی از خواب می‌پرد و با صدای «مامان جون، نترس! من اینجام! من پیشت‌ام!» آرام می‌شود، وقتی بین همه آن صداها و صورت‌ها می‌گردد و من را پیدا می‌کند،... احساس می‌کنم سینه‌ام تنگی می‌کند برای این همه عشق به موجودی این همه کوچک!
21 مهر 1390

ژیگول...

با ناخن های بلند مانیکور شده نمیشود لباس بچه را عوض کرد. همه جایش خط خطی می شود. با کفش های پاشنه بلند نمی شود بچه را بغل کرد و از پله ها بالا و پایین رفت. با روسری های ساتن و ابریشمی نمی شود هم حجاب داشت و هم بچه را که دارد مامان نوردی می کند جمع کرد. با رژ لب نمیشود لپ های دوست داشتنی بچه را بوسید. با دامن کوتاه نمیشود چهار دست و پا دنبال بچه دوید. با بچه نمی شود یک خانم ژیگول بود! ...
15 مهر 1390