دکمه ی سیاه...
وقتی پارسا صورتش را فرو کرده توی سینههای تو و دارد با چنان ولعی شیر میخورد که انگار از قحطی آمده، وقتی بیدار است و آن چشمهای گرد مشکی را (که مثل دکمههای سیاه میمانند!) میدوزد توی چشمهای من، وقتی از خواب میپرد و با صدای «مامان جون، نترس! من اینجام! من پیشتام!» آرام میشود، وقتی بین همه آن صداها و صورتها میگردد و من را پیدا میکند،... احساس میکنم سینهام تنگی میکند برای این همه عشق به موجودی این همه کوچک!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی