10 ماهگی...
روایت اول: میخواستم به پارسا یاد بدهم بگوید «بابا». همسر را با انگشت اشاره نشان میدادم و میگفتم «بابا»! پارسا انگشت اشاره را رو به من میگرفت و میگفت «باه»! هی من همسر را نشان میدادم و هی او من را. آخرش نشد. فردایش دیدم تا میگویم «بابا»، انگشت اشارهاش را نشان میدهد! نگو به جای این که همسر را بابا فرض کند، انگشت اشاره را به عنوان بابا گرفته!
روایت دوم: یاد گرفته از مامان و بابا میرود بالا، میایستد و دستهایش را ول میکند. چند ثانیه تعادلش را حفظ میکند و بعد میافتد. ما هر بار تشویقش میکردیم و او میخندید. حالا هی دستش را میگیرد به ما و هی خودش را میاندازد زمین. گویا فکر کرده تشویقهای ما مال افتادناش است، نه مال ایستادن!
بچهام نگاه غریبی دارد به زندگی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی