آخ...
پارسا این سر تخت است و موبایل آن سر تخت. فیلمی را که از خودش موقع بازی گرفتم را گذاشتهایم. پارسا با حسرت دارد موبایل را نگاه میکند. عزمش را جزم میکند که برود و بگیردش. روی چهار دست و پا می ایستد. این را یاد گرفته، ولی حرکت دست و پاهایش را هنوز نه. پاهایش را جلو میکشد. من و همسر ذوق میکنیم. دستهایش را هنوز بلد نیست جلو ببرد. شیرجه میزند و خودش را پرت میکند کمی جلوتر. آخ! من نگرانم که چیزی شده باشد. پارسا دوباره روی چهار دست و پا بلند میشود. دوباره پاها، دوباره شیرجه، دوباره آخ.
سخت است و شیرین. این که ببینی بچهات دارد برای چیزی این طور خودش را به آب و آتش میزند، شاید دردش بیاید، شاید زمین بخورد، باز بلند شود و باز زمین بخورد. تو میتوانی دستت را دراز کنی و چیزی را که میخواهد بدهی دستش، تا تمام شود این بازی سخت، اما نباید این کار را بکنی. بچهات باید خودش راهش را پیدا کند.
«بچه باید خودش راهش را پیدا کند» این را دارم تمرین میکنم. برای روزی که پارسایم جوان باشد و جویای تجربههای جدید. برای روزی که در این تجربه زمین بخورد و بلند شود. برای روزی که میتوانم چیزی را که میخواهد برایش حاضر و آماده کنم، اما نباید بکنم. برای تمام روزهای مادرانه.