نه ماهگی...
داریم به قسمتهای رقابتی مادری نزدیک میشویم! منظورم سالهایی است که بچهها برای مادر و پدرهایشان تبدیل به ماشین مسابقه میشوند. زمانی که زودتر گفتن کلمه ماما و راه افتادن در 9 ماهگی مایه افتخار میشود و نقل محافل فخر فروشی. بعد دیگر مسابقه میرسد به این که بچهی من چند تا پله را میپرد و بعدتر میشود تعداد پایتختهایی که نامشان را بچهی من بلد است و شاید این که «بچهی من ویولن میزنه که از همه سازها سختتره» و این که «انگلیسی رو که همه بلدن، بچهی من فرانسه حرف میزنه» و کلاس باله و جمع کردن اعداد سه رقمی و خواندن قبل از سن مدرسه و... خودتان لابد شنیدهاید دیگر.
نفرتانگیزترین وجه مادری در روزگار جدید به نظر من همین است. این که بچه میشود وسیلهای برای پز دادن به در و همسایه. برای سر را بالا گرفتن و چشم نازک کردن و بچه را وسط نشاندن و هنرهایش را به نمایش گذاشتن. بعد اگر خراب کرد، گفتن این جمله که «آبرومو بردی!» یا «این طوری نکن، فکر میکنن ما دروغ گفتیم!» و این حرفها.
از این حرفها متنفرم. وقتی مادری را میبینم که بچهاش را (بر خلاف میل بچه) به هزار جور کلاس جورواجور میفرستد و پزش را میدهد، دلم میخواهد یونیسف بودم و آن بچه را از دست مادرش نجات میدادم! نمیدانم آن مادر اضطراب و عذابی را که دارد به بچهاش میدهد نمیبیند، یا میبیند و فکر میکند برای آیندهاش خوب است. نمیفهمم تفاوت بین این که بچه اولین کلمهاش را در10 ماهگی بگوید یا دو سالگی، چیست. نمیخواهم بدانم اگر آن بچه فردا نابغه نباشد و تیزهوشان قبول نشود و رتبه کنکورش 35 هزار شود و مشکل تنفسی پیدا کند و نتواند در هیچ ورزشی موفق شود، آن مادر و پدر چه حسی خواهند داشت. من فقط دلم برای بچههایی میسوزد که قرار است جای خالی عقدههای روحی والدینشان را پر کنند.