پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارسا ...تمام زندگی من و بابایی ...

پنج ماهگی...

خسته‌ام. آخر شب است. از آن موقع‌هایی که پارسا گریه می‌کند و فقط یک چیز می‌خواهد: مامان! پارسا را می‌گذارم روی تشک و انگشت‌هایم را برایش تکان می‌دهم. پارسا عاشق انگشت است. نگاه‌شان می‌کند و حرف می‌زند. دارد سعی می‌کند حروف جدیدی را بگوید. می‌گویم: «پارسا! بگو ما ما ن!» نگاهم می‌کند. باز می‌گویم: «مــــااا مـــــااان» یک جوری که انگار دارم برای کر و لال‌‌ها هجی می‌کنم‌اش! زل زده به دهانم. چند بار دیگر برایش می‌گویم و او نگاهش را بین چشم‌ها و دهانم می‌چرخاند. دست آخر دهانش را باز می‌کند و می‌بندد. دوبار...
27 تير 1390

چهار ماهگی...

همیشه از بچه‌های زیر 6 ماه بدم می‌آمد. اعصابم خرد می‌شد وقتی یک بچه بی‌زبان و بی‌دندان می‌دیدم. آدم نه می‌فهمد چه‌اش است، نه می‌فهمد دارد به چی فکر می‌کند، نه می‌فهمد چطوری باید با او ارتباط برقرار کند، و از همه بدتر این که نمی‌فهمد که او چی را می‌فهمد و چی را نمی‌فهمد! همیشه این سوال تکراری را از مادران چنین بچه‌هایی می‌پرسیدم که: «الان اینو می‌فهمه؟» و "این" می‌توانست هر مفهومی باشد، از رنگ و صدا و تصویر تا حالت‌های انسانی و اوضاع روانی. هیچ وقت هیچ بچه‌ای در این سن را بغل نگرفته بودم، می‌ترسیدم. از شل و ول بودن گردن&zw...
27 خرداد 1390

پارسا و خاطرخواهایش...

می گویم تو هم ناقلا هستی ها ! استعداد خوبی در فیلم بازی کردن و ژست گرفتن داری ! خدا را شکر خوش عکسم که هستی! خدا به دادمان برسد، وقتی بزرگ شوی ما چه کنیم با خاطر خواهایت ! (داستان سوسکه و مامانش و دیوار) ...
25 خرداد 1390

سفر سه نفره...

خوبی فصل بهار این است که همه جا میشود رفت... ما هم بالاخره بعد از چند وقت رفتیم مسافرت ! آن هم پنج نفری! رفتیم شمال پیش عمو حسین (عموی بابایی) ... راست است که می گویند آدم وقتی سرش شلوغ باشد دلش لک میزند برای یک مسافرت حتی کوتاه! و وقتی بعد از آن چند وقت گرفتاری برود مسافرت بهترین سفرش خواهد شد و اندازه تمام عمرش بهش خوش می گذرد! من هم حس کردم با این که سفرمان فقط سه روز بود اما اندازه ی تمام این مدت سختی بهم خوش گذشت و خستگی از تنم در رفت..... و تو چه آرام بودی در این بهترین سفر ... انگار تو هم می دانستی که ما به این آرامش نیاز داریم ... ازت ممنونیم و از خدا می خواهیم این آرامش را تا آخر عمرت به تو هدیه کند.... ...
17 خرداد 1390

بدترین روز...

و بدترین روز ما فرا رسید ... روزی که تو را بردند تا حکم اسلام برایت اجرا کنند، همان باصطلاح مرد شدن خودمان .... خدا نگهدارد مادر و پدر بابایی را ! من که دل رفتن نداشتم ! وقتی آمدی خانه به همه ی زمین و زمان فحش دادیم چون تو گریه می کردی و درد داشتی ! پدرت گیج بود نمی دانست گریه کند یا به خودش امیدواری بدهد که زود تمام می شود! تصمیم گرفتیم برایت نعنو درست کنیم و مادرجون و آقاجون و بابایی برات نعنو را ساختند و تو بالآخره آرام گرفتی و تا صبح بالا سرت کشیک دادیم تا راحت بخوابی ... دردت تمام شد ولی این حلقه لعنتی بعد از بیست روز با سماجت بابایی از تو جدا شد، آخه اگر حلقه بیش از 15 روز به تو متصل می ماند احتمال داشت که عفونت کند و ای 15 روز ت...
5 خرداد 1390

سه ماهگی...

سه ماهه شدی ! و چه زود و چه سخت! دلیل زود بودنش خنده هایت است، چشمهای معصومت، دستهای ظریفت، و دلیل سختی هایش ؛ شب بیداری های من ، شب بیداری های پدرت و صبح زود سر کار رفتنش ، دلدردهای تو که چیزی نبود و ده ها مدل درمان داشت ولی ما تازه کار بودیم و هول می شدیم ، شیر به گلویت پریدنها و بالا و پایین پریدن های من و پدرت از ترس خفه شدن تو ! و ده ها جور سختی  های شیرین روزهای مادرانه و البته پدرانه !  در هر حال سه ماه گذشت ؛ چه زود ، چه سخت ، فقط گذشت ! تو این روزها را هرگز به یاد نحواهی داشت ..شاکرم از خدا که سالمی ... ...
27 ارديبهشت 1390

شصت خوری...

این شصت خوردن تو هم داستانی شده ها! یک نفر می گوید بد است ضرر دارد جلویش را بگیر ! یک نفر دیگر می گوید چه کارش دارید ولش کنید بگذارید حال کند ! عجــــــــب !! چه کنیم با تو نمی دانیم! ما که از پس تو بر نیامدیم پس فقط دعا می کنیم که بلایی سر انگشتت نیاید هرچند که انگشت خوردن تو نشان دهنده این است که تو از ابتدای تولدت متکی به خودت بودی، خدا را شکر .... ...
18 ارديبهشت 1390

عشق بی نهایت....

ما آدم‌های شهری برای عشق خوب نیستیم. خوبیم برای پول درآوردن، برای ایده‌های نو، برای کارهای غیر عادی، برای عادت‌های تکراری، برای تحمل بدترین شرایط زندگی، برای سرعت، برای فقر دائمی، برای ثروت‌های ناگهانی و برای خیلی چیزهای دیگر، اما برای عشق، نه. سینه‌های تنگ ما برای عشق‌های بزرگ خیلی خیلی کوچکند. برای عشق‌های واقعی. برای عشق‌های بی‌حساب، بی معامله، بی اندازه. برای چشم‌های پارسا، وقتی ناگهان دست از شیر خوردن می‌کشد، سرش را عقب می‌دهد، توی چشم‌هایم زل می‌زند، و می‌خندد. سینه‌ام تنگ است برای عشق بزرگ این لحظه کوچک.   ...
7 ارديبهشت 1390

واکسن دو ماهگی....

نمی دانم این دانشمندان عقلشان نرسیده یا واقعاً راه دیگری نبوده ! خوب خدا پدرتان را بیامرزد چه می شد این واکسن را هم قطره ای می کردید که اینجوری پای بچه هایمان سوراخ نشود! آخر این انصاف است که ما این همه زحمت بکشیم و پسرمان را تپلی کنیم آنوقت با یک واکسن گوشت تنش را آب کنید ؟!  چاره ای نبود پسرم ؛ واکسن دو ماهگی هم تمام شد و تو هم اولین درد زندگیت را کشیدی ! البته به لطف مسکن ها دردش برایت قابل تحمل بود ... این بار دست دانشمندان درد نکند ...   ...
28 فروردين 1390