پنج ماهگی...
خستهام. آخر شب است. از آن موقعهایی که پارسا گریه میکند و فقط یک چیز میخواهد: مامان! پارسا را میگذارم روی تشک و انگشتهایم را برایش تکان میدهم. پارسا عاشق انگشت است. نگاهشان میکند و حرف میزند. دارد سعی میکند حروف جدیدی را بگوید. میگویم: «پارسا! بگو ما ما ن!» نگاهم میکند. باز میگویم: «مــــااا مـــــااان» یک جوری که انگار دارم برای کر و لالها هجی میکنماش! زل زده به دهانم. چند بار دیگر برایش میگویم و او نگاهش را بین چشمها و دهانم میچرخاند. دست آخر دهانش را باز میکند و میبندد. دوبار...
نویسنده :
مامان مریم
2:34