پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارسا ...تمام زندگی من و بابایی ...

چه زود گذشت...

وقتی پارسا خوابیده، ناگهان نگاهش می‌کنی و فکر می‌کنی: «این بچه منه! پسر من!» ناگهان جا می‌خوری از چیزی که داری می‌بینی. باورت نمی‌شود این موجود کوچک مچاله شده که توی خواب لب‌هایش را مثل ماهی تکان می‌دهد و با ناخن‌های کوچکش صورتش را چنگ می‌اندازد، پسر توست! مگر تو خودت همان دختربچه‌ی پر سر و صدای مدرسه‌ای نیستی؟! پس حالا اینجا چه کار می‌کنی؟ ماه مهر آمده، مدرسه‌ها باز شده، اما تو... حالا مادری!
1 مهر 1390

دومین دندان...

دقت کردی ؟ تا خوابت درست میشود و ما یک نفس راحت می کشیم دوباره ضد حال به ما می زنی و باز شب بیداری ها شروع می شود... امان این دندان دراوردن تو ... این هم دومیش... ...
11 شهريور 1390

چند تجربه ی مادرانه...

-       مادرها هیچ وقت برخلاف احساس مادرانه‎شان به حرف‎های دکترها عمل نمی‎کنند! مهم نیست که آن دکتر چقدر حاذق است، وقتی مادری احساس کند که کار دیگری درست است، کار خودش را می‎کند. در بهترین حالت مادر کلی می‎گردد تا دکتری را پیدا کند که با او هم عقیده باشد! با این وجود مادرها و دکترها هر دو همچنان به کار خودشان ادامه می‎دهند!  -       مهم نیست که بچه چقدر زشت یا چقدر زیباست، سفید است یا سبزه، زود راه می‎رود یا دیر، سه سالگی حرف می‎زند یا 6 ماهگی،... در هر صورت، «بچه من» از همه قشنگ‎تر، باهوش‎تر، زرنگ‎تر و دوست‎داشت...
6 شهريور 1390

خنده ، گریه ...

زن‌ها همین طوری‌اش هم موجودات عجیب و پیچیده‌ای هستند، چه برسد به این که مادر هم بشوند. مادر شدن تناقض‌های موجود در روح زن‌ها را هزار برابر می‌کند. این روزهای مادرانه احساس می‌کنم پر شده‌ام از تناقض و احساس. ترسو شده‌ام. با کوچک‌ترین صدایی از جا می‌پرم. شجاع شده‌ام. پارسا را با یک دست می‌گیرم و با دست دیگر آشپزی می‌کنم. وقتی یک تکه سیب را گاز می‌زند دستم را می‌کنم ته حلقش و آن را بیرون می‌کشم. اگر چیزی‌اش بشود، هول نمی‌شوم؛ اول نجاتش می‌دهم و بعد که مطمئن شدم خطر به خیر گذشته، برای خودم آب‌قند می‌آورم. بیشتر می‌خندم....
16 مرداد 1390

یک عمر حاملگی...

نمی‌توانم صبح‌ها عضلاتم را کش و قوس بدهم؛ عضله پشت پایم می‌گیرد. نمی‌توانم از پله‌های بلند بالا بروم؛ زانویم درد می‌کند. نمی‌توانم ناخن‌هایم را گرد بگیرم؛ لبه‌هایش فرو می‌رود توی انگشتم. نمی‌توانم آب یخ بخورم؛ دندان‌هایم تیر می‌کشد. نمی‌توانم بعد از غذا چای بخورم؛ ترش می‌کنم.. نمی‌توانم... * می‌گوید: چقدر درب و داغونی! می‌گویم: بذار یه بچه دنیا بیاری؛ بهت می‌گم! حاملگی نه ماه نیست. یک ماجراست که در 9 ماه شروع می‌شود و تا آخر عمر کش می‌آید. * پارسا را ببین! حتی اگر قبل از بچه‌دار شدن کس...
15 مرداد 1390

هفته ی ؟

این هفته، هفته‌ی... هفته‌ی...        هفته‌ی چی‌ای بود؟ هفته‌ی سخت؟ هفته‌ی تلخ؟ هفته‌ی شیرین؟ هفته‌ی عجیب؟ نمی‌دانم.    ...
4 مرداد 1390

اولین دندان...

و در این یک ماه که نبودم اتفاقی برای تو افتاد! اتفاق بد نه ؛ اتفاق خوب ! اولین دندان تو خود نمایی کرد و اما چه سخت ! شبها درد داشتی و تا ٥ صبح نمی خوابیدی و من و بابایی به نوبت با تو بیدار می ماندیم... این تازه اولیش بود ... خدا به داد بقیه اش برسد ! ...
27 تير 1390