پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارسا ...تمام زندگی من و بابایی ...

حمام چله....

حمام چله ی تو در چهل و پنج  روزگی بود و من و پدرت خودمان حمامت کردیم چون بابات دوست نداشت کسی بجز خودش حمامت کنه و زیاد هم موافق آیین و مذهب آب چله نبود.... عافیت باشه  ...   ...
14 فروردين 1390

بی خوابی....

می گویند بی خوابی ها فقط تا چهل روز است و بعد تمام می شود غصه نخور؛ و اکنون تو چهل و یک روز داری و هنوز هم ساعت شش صبح می خوابی؛ و حالا می گویند تا دو ماهگی همین برنامه است، غصه نخور! و این داستان ادامه دارد....   ...
11 فروردين 1390

گردش سه نفره...

عاشق این روزهای بهاری ام ... هوا یه عالمه تمیز و خوبه و ما اولین بار است که سه نفری به پارک ملت میرویم!    جایی که دو نفری (مامان و بابا) خاطرات خوشی داشتیم و حالا با کمال میل با تو هم تقسیمش می کنیم ... این روزها دارد خوش می گذرد .... ...
9 فروردين 1390

صدایی شبیه عشق....

بعد از یک ماه استرس، با صدای بامزه ی سکسکه تو خنده روی لبهای ما نشست و خستگی چند ماهه ی ما را درآورد ... جالب است کار خدا نه ؟! ...
8 فروردين 1390

من خودم بهتر میدانم...

از دوست و آشنا بگیر تا رهگذر و ناآشنا، همه می‌گویند «این بچه رو انقدر بغل نکنید؛ بغلی می‌شه!» راست هم می‌گویند. بچه‌ها این چیزها را واقعا می‌فهمند، حتی در همین هفته‌های اول. بعد هم توضیح مفصلی می‌دهند در مورد این که بچه اگر بغلی شود، چه بیچارگی‌ها که پدر و مادر نباید بکشند و تا چند سالگی بچه هم ماجرا همین خواهد بود و درد دست و کمر و گردن است که مادر و پدر را از پا می‌اندازد و... سپس یک خاطره از یکی از آشنایان و اقوام هم ضمیمه ماجرا می‌کنند تا ادعای خود را محکم‌تر کنند. نیازی به این همه محکم‌کاری نیست؛ دارم می‌بینم که راست می‌گویند. از آن طرف روانشناس&zwnj...
8 فروردين 1390

همسر مهربان من...

این روزها که گذشت مادرم بود...مادر پدرت بود...مهمان آمد ...هنوز هم می آید.... اما هیچ کس مهربانی ها و نگرانی های پدرت را نداشت.... هر کس نگران خودش بود ...مادرم ، مادرش ...فامیل... اما تنها پدرت بود که با سختی ها... درد ها و گریه های من مهربان بود... همیشه ی همیشه.... در خستگی، در خوشحالی ، در گرفتاری ، در مریضی ، در درد ، کنار من بود و آرامم می کرد... راست است که می گویند هیچ کس همسر نمی شود... همسرم دوستت دارم........ ...
5 فروردين 1390

یادم رفت....

راستی یادم رفت که به تو هم تبریک بگویم ...چون دیروز بند نافت هم از تو خداحافظی کرد........ این هم گیره اش ... ...
1 فروردين 1390

عیدم مبارک....

و عید آمد......ولی امسال باهمه ی سالهای زندگیم فرق داشت... پدرت هم حس عجیبی داشت... وقتی به چهره اش خیره می شوم چیزی می بینم.... چیزی آشنا....اوهم مثل من در این 1 ماه سختی کشید... شاید حتی بیشتر از من! و من چه بی تفاوت بودم در این 1 ماه نسبت به تنها عشق زندگیم... پدری که اگر این نبود من کم می آوردم و زیر فشار سختی های تو کمرم خم بود...خدایا سایه ی این آفریده ی زیبایت را از سر ما کم نکن... آمین عیدت مبارک پسرم.... عیدت مبارک همسرم .... ...
1 فروردين 1390

بر من چه خواهد شد؟.......

همه دارند در مورد بهار و سال نو حرف می‌زنند. همه برای هم آرزوهای خوب می‌کنند. برای سال آینده‌شان فکرهای بزرگ می‌کنند. همه دارند بلند بلند درباره فکرها و کارهایشان برای سال نو می‌گویند. من ساکتم. وسط همه این شلوغی‌ها دارم آن ته‌ته‌های دلم با خودم حرف می‌زنم: سال دیگر، این موقع‌ها، من دارم چه کار می‌کنم؟ به چه چیزهایی فکر می‌کنم؟ اصلا زندگی شبیه همین چیزی است که حالا هست؟ یا عالم جدیدی در انتظار من است که من کوچک‌ترین چیزی از آن نمی‌دانم؟ این ناشناختگی، این دنیای جدید تصورنشدنی، هم جذاب است و هم نگران کننده. چه کسی می‌داند سال دیگر این موقع ما در چه حالی هستیم؟...
29 اسفند 1389