پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

پارسا ...تمام زندگی من و بابایی ...

1 ماه گذشت.....

چند روز پیش موقع عوض کردن لباس پارسا، متوجه یک اتفاق جدید شدم؛ اولین لباس پارسا برایش کوچک شده بود! همان سرهمی‌ای که آن اول‌ها - وقتی هیچ لباس دیگری، حتی سرهمی‌های سایز صفرش، اندازه‌اش نبود- تنها چیزی بود که می‌شد برای مهمانی تنش کرد. حالا... این اولین لباس برایش کوچک شده! وقتی مادر هستی، وقتی تمام ساعت‌های شبانه روزت در کنار بچه می‌گذرد، اصلا متوجه گذشتن روزها و بزرگ شدن بچه نمی‌شوی. هر از چند گاهی که دیگران بچه را می‌بینند و می‌گویند «چه بزرگ شده!» جا می‌خوری و می‌گویی «جدی؟!» و فکر می‌کنی لابد راست می‌گویند. اما کوچک شدن یک لباس، لباسی ک...
28 اسفند 1389

پسر یا پدر ؟؟!!!

پسر کو ندارد نشان از پدر!...همه می گویند شبیه پدرت هستی... خب راست می گویند شباهت از این بیشتر که مثل پدرت می خوابی؟ !   ...
16 اسفند 1389

امان از زردی....!

 عزیزم بعد از سه روز زردی گرفتی واسه همین سه روز تو بیمارستان داخل دستگاه نگهت داشتند تا خوب بشی ...من هم در کنارت بودم تا گشنه نمانی....مامانی شهرزادم کلی کمکم کرد.... آخ که تو این سه روز من چی کشیدم...... اینم چشم بندته که وقتی تو دستگاه بودی روی چشمات میزاشتن تا نور دستگاه چشمای خوشگلتو اذیت نکنه...   ...
3 اسفند 1389

خدایا ، عجب....!

ساعت 7 و نیم صبح، وقتی در تمام شب دو سه تا نیم ساعت بیشتر نخوابیدی، وقتی هر بار برای شیر خوردن بچه یک ساعت کشتی گرفتی و آخرش وقتی به زور سینه را توی دهنش چپاندی، چشم‌هایش را بسته و خوابیده (انگار که هیچ وقت بیدار نبوده!)، وقتی تا صبح راهش بردی و برای هر آروغش التماسش کرده‌ای، وقتی خودت درد داری و آن وقت مجبوری ساعت‌ها روی بخیه‌های دردناکت بنشینی تا بچه شیر بخورد و دقیقه‌ای بعد همه‌اش را بالا بیاورد، وقتی بی‌خیال مسکن‌هایت شده‌ای تا روی شیرت تاثیر نداشته باشد و به جایش از شدت درد دیگر جانی در بدن نداری، ... این واقعیت است: در چنین لحظاتی هیچ چیز رمانتیکی برای تعریف کردن وجود ندارد! آن موقع است که ...
5 بهمن 1389